پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۴

Esse est percipi

پدرم هیچ گاه به ماهیت اصلی مرگ فکر نکرده است . یعنی هیچ وقت فکر نمی کرد زمانی مرگ و فنا هم فرا برسد . او گمانش هم
نمی برد که نقطه برخوردی بین او و مرگ وجود دارد . ساعت ها فال ِ ورق می زد ، چون می دانست ضعف جسمانی اش دروغ
نمی گوید ، مادرم اما مرگ را دیده و بدنبال آن روان است لیک با ترس و امید . مرگ اما برای من چیزی برای عرضه ندارد که ارعاب گرباشد این را قوه ی فاهمه ام می گوید . با اینکه در پس زمینه ی ذهنم باور اسطوره ای مرگ جای گرفته اما مدت هاست آن را از دور اندیشه ام حذف کرده ام ، چه من توانایی های ام در قبال التقاط ام با این دنیا شکل می گیرد - پس جهان بی اراده ی پس از مرگ به چه کار ام آید؟

هیچ نظری موجود نیست: